آمده بود ایران برای کار. کشورشان جنگزده بود و دستشان خالی. مرد کار بود و زندگی. همسرش دلخوش به این بود که اگر مردش در غربت است، اما جایش امن است و نانش گرم. چه میدانست یک روز خبرش از سوریه میرسد. برای نان و پول رفتنش را هرگز باور نکرد، چون میشناختش و باورهایش را باور داشت. از اعتقادش به ائمهاطهار (ع) و احترامی که به عمه سادات، حضرتزینب (س) داشت، باخبر بود. او برای دفاع از حرم رفته بود.
هنوز بعد از گذشت چهل روز از شهادت محمدعلی اکبری، دل همسرش آراموقرار ندارد. محمدعلی یکی از پنج شهید مدافع حرم است که در ماه گذشته در حمله هوایی دشمنان مقاومت سوریه به فیض شهادت نائل آمدند. همسر شهید ساکن محله اسماعیلآباد میپذیرد با ما از محمدعلی بگوید.
پشت بازار الماسشرق در یکی از کوچههای محله اسماعیلآباد سردر خانه سیاهپوش است. عکس رنگی شهید روی پرده سیاه، پیداکردن نشانی را راحتتر میکند. دختربچه حدودا دهسالهای در را روی ما باز میکند.
او درحالیکه روسری مشکی را با یک دست محکم دور دهانش گرفته است، با انگشت اشاره بهسمت درِ ورودی خانه اشاره میکند. مادر و همسر شهید و خواهرها و زنبرادر شهید همه جمعاند. پنجشش بچه کوچک و بزرگ هم هستند.
خیرگل رضایی، مادر شهید، لهجه دارد و سخت متوجه صحبتهایش میشوم، اما امان از داغ جوان که نه نژاد میشناسد، نه ملیت و نه زبان. با زبان بیزبانی هم میشود به اندوه بزرگ و داغی که بر دل این مادر نشسته است، پی برد؛ آنجا که نام محمدعلیاش به میان میآید و لبانش به لرزه میافتد و چشمانش به اشک مینشینند.
او آخرین دیدار تصویری با پسرش را خوب بهخاطر دارد. شب پیش از شهادت نفسهای محمدعلیاش را از پشت گوشی تلفن همراه میشنید، صدایی که التماسش میکرد: مادر دعا کن اینبار شهید برگردم.
داغ جوانش هنوز تازه است و با هر کلام روسری سیاهش روی صورت میآید و صدای هقهق گریهاش بلند میشود.
همسر شهید و خواهرانش در اتاق حضور دارند. کمکم میکنند تا متوجه حرفهای مادر شوم. زن جوانی که کنار مادر شهید نشسته است، پسربچه هفتهشتماههای را در آغوش کشیده است و موهایش را نرمنرم نوازش میکند و میگوید: مادرشوهرم از عشق و علاقه محمدعلی به ائمه (ع) برایم گفته بود؛ اینکه وقتی دوازدهساله بوده به اصرار با پدرش که برای کار به ایران میآمده، همراه شده است تا به زیارت علیبنموسیالرضا (ع) بیاید و این زیارتآمدنها بارها و بارها اتفاق افتاده است.
گلبهار رضایی، همسر شهید، از سفر همسرش به سوریه بیخبر بود. محمدعلی برای کار به ایران آمده بود و بیخبر از سوریه و جنگ با داعش سر درآورده بود: ما تا چند سال قبل در مزارشریف افغانستان زندگی میکردیم. شوهرم هرازچندگاهی برای کار به ایران میآمد.
چند ماهی کار میکرد، بعد با دست پر به خانه میآمد. دلم خوش بود که در کشوری امن کار میکند و با کارگری، نان حلال بهدست میآورد. سال ۱۳۹۴ بود که چندماهی به ایران آمد. برگشتش که دیرتر از موعد شد، نگران شدم، تا اینکه تماس گرفت. خیلی خوشحال شدم، اما با این جمله که گلبهار من الان سوریه هستم، مثل این بود که آبی سرد بر سرم ریخته باشند؛ ماتومبهوت این خبر شدم و زبانم بند آمده بود.
آن زمان شهید محمدعلی اکبری یک دختر دوساله داشت. رفتوآمدش به سوریه که بیشتر شد، از همسرش خواست تنها زمینی را که در مزارشریف دارند، بفروشند و برای آمدن به ایران پول زمین را خرج راه کنند: تابستان ۱۳۹۶ بود که من همراه با تنها دخترم به ایران آمدم.
محمدعلی در این مدت یک خانه کوچک در محله اسماعیلآباد اجاره کرده بود. ما که آمدیم، خانه فرش شده و با چند وسیله کارراهانداز آماده زندگی شده بود. او با آوردن ما به ایران خاطرش برای سفرهایش به سوریه جمعتر شده بود و در سال چندبار با بچههای تیپ فاطمیون به سوریه میرفت.
خانه پر از سروصدا و همهمه است. دخترک روسریمشکی جدا از بقیه بچهها کنار قاب عکس شهید نشسته و درحال پاککردن گردوخاک روی شیشه قاب است؛ بیصداترین کودک که سکوتش توجه ما را به خودش جلب میکند.
گلبهار درحالیکه با اشاره دخترک را که مدینه نام دارد، به کنار خودش میخواند، میگوید: مدینه دختر بزرگ شهید است. ناشنواست و حرفهای ما را نمیشنود، اما خوب میفهمد که آمدهاید تا از پدرش بگویید و بشنوید. برای همین از کنار ما تکان نمیخورد.
او در ادامه از مجروحشدن همسرش در یکی از این رفتوآمدها به سوریه میگوید: پدر مدینه بارها و بارها برای جنگ با داعشیها به سوریه رفت تا اینکه اوایل سال ۱۳۹۶ در عملیاتی دچار موج انفجار و خانهنشین شد. روزهای تلخ و سختی بود که در غربت بدون هیچ حمایتی بهسختی گذشت.
او تعریف میکند که چطور وقتی همسرش برای مداوا با معرفینامه به بیمارستانی وابسته به نیروهای نظامی در طلاب میرود، پزشک معالجش برخورد نامناسبی میکند که تصمیم میگیرد برای اینکه دیگر تحقیر نشود، درمان را نیمهکاره رها کند.
بازگوکردن روایت مجروحشدن شهید محمدعلی اکبری اشک بر گوشه چشمان گلبهار مینشاند. با بغض ادامه میدهد: همسرم دیگر بهدنبال درمان دردش نرفت. بهشدت گوشش درد میکرد. گاه از گوشش خون میآمد. نیمهشب از شدت درد بلند میشد و مثل مار به خودش میپیچید. وقتی هم که موجی میشد، دیگر حالش دست خودش نبود.
او در ادامه صحبتها از روزهایی میگوید که همسرش بیآنکه بخواهد، عصبی میشد و فریاد میکشید، میزد، میشکست و وقتی آرام میگرفت، از آنچه گذشته و اتفاق افتاده بود، افسرده میشد.
برای همین گوشهای مینشست و زارزار گریه میکرد: محمدعلی بسیار مهربان بود. یک مرد خانوادهدوست بهمعنای واقعی. اما وقتی موج به سراغش میآمد، دیگر حالش دست خودش نبود. برای همین به من گفته بود همینکه حالم بد شد، شما و بچهها به اتاق دیگری بروید و تحت هیچ شرایطی بیرون نیایید. تا وقت آرامشدنش ما در اتاق بودیم، اما از اینکه شوهرم در چنان وضعیتی بود و هیچکاری نمیتوانستیم بکنیم، عذاب میکشیدیم.
کارد که به استخوان میرسد، گلبهار بهسراغ پایگاه بسیج محله میرود تا با گرفتن نامهای دوباره به بیمارستان بروند تا شاید با تشکیل کمیسیون رأی به مجروحیت و جانبازی او داده شود. نامه داده میشود و کمیسیون تشکیل میشود، اما تنها جوابی که میشنوند این است: «دیر آمدهاید.» زمان گذشته بود و برای تشکیل کمیسیون و تعیین درصد جانبازی دیر شده بود.
آرامش که به سوریه برمیگردد، محمدعلی اکبری هم که حال پدر سه فرزند است، دوباره بهسراغ همان شغل کارگریاش میرود. همهچیز آرام بود تا اینکه یک خبر از تلویزیون، انقلابی در درون او به وجود آورد که دوباره عازم سوریه شد.
همسرش تعریف میکند: همه خانه برادرش بودیم که خبر شهادت سیدرضی موسوی، از فرماندههان سپاه در سوریه، پخش شد. با شنیدن این خبر، ناگهان بلند شد و دودستی بر سرش زد. بعد درحالیکه به پهنای صورت اشک میریخت، گفت خدایا میشود یک روز از همین تلویزیون خبر شهادت من هم پخش شود و من هم به آرزویم برسم. همانجا گوشی را برداشت و با یکی از مسئولان تیپ فاطمیون تماس گرفت و خواست نام او را هم در اعزامیهای جدید بنویسند.
گلبهارخانم از آخرین اعزام همسرش میگوید که با همه اعزامها توفیر داشت؛ رفتنی که گویی خودش از آخرینباربودنش خبر داشت و میدانست این سفر دیگر بازگشتی نخواهد داشت: آخرین وداع با همه دفعات قبل فرق داشت. چندبار بچهها را در آغوش کشید و بوسید و هربار از من خواست مراقب بچهها باشم.
محمدعلی از من خواست از همان لحظه خداحافظی تا زمانی که سوار خودرو میشود، از او فیلمی تهیه کنم؛ آخرین کلیپی که از همسر شهیدم به یادگار ماند و بهعنوان آخرین خداحافظی او با خانواده دستبهدست میشود.
گوشهگوشه خانه پوسترهای کوچک و بزرگی از سردار سلیمانی دیده میشود. روی میز کوچکی که با پارچهای سیاه پوشانده شده است، عکس شهید محمدعلی اکبری و در کنارش قاب عکسی از سردار سلیمانی دیده میشود. بالای میز روی دیوار پرچم زردرنگ تیپ فاطمیون و بالاتر پوسترهایی از سردار و شهید است.
مادر شهید درحالیکه بلند شده و قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته است و میبوسد، میگوید: آخرینباری که با عزیزم صحبت کردم، تصویری بود. التماس میکرد مادر دعا کن شهید برگردم. میگفت اگر عاقبتبهخیری و خوشحالیام را میخواهی، دعا کن مثل حاجقاسم شهید شوم. نهفقط به من مادر، بلکه به همه خواهر و برادرها التماس میکرد در نماز و دعاها برای شهادتش دعا کنند.
او میگفت و ما اینطرف خط اشک میریختیم. نمیدانستیم که آخرین تماس تصویریمان است. اگر میدانستیم، سیر نگاهش میکردیم تا الان حسرت یکلحظه بهخوابدیدنش بر دلمان نمانده باشد.
گلبهار از آخرین تماس با همسرش میگوید و تماسهای تصویری که هر وقت موقعیت داشت، با خانواده برقرار میکرد و از خانواده خبر میگرفت.
آخرینبار که میدانست پسر هشتماههاش، مهدی، مریض است، دلنگران سلامت فرزندش بود: محمدعلی در آخرین صحبت تصویری خیلی سفارش بچهها را کرد و از من خواست مراقبشان باشم. تعجب کردم. گفتم مگر قرار نیست دوباره زنگ بزنی و ببینیم هم را. چیزی نگفت، فقط وقت خداحافظی دوباره از من خواست برای رسیدن به آرزویش دعا کنم.
زن جوان میدانست بعد آن گفتگو عملیاتی در پیش است و برای سلامت همسرش به نماز ایستاد، اما فردا و فرداها که خبری از او نشد، دلشوره به جانش افتاد، تا اینکه یک تماس تلفنی از سپاه، خبر دیدار با خانواده رزمنده اکبری را داد. دلشوره وقتی بیشتر شد که خواستند مادر شهید و مادر گلبهار هم باشند. گفتند برای بزرگداشت و تجلیل از خانواه مدافعان حرم است.
اصرارش را که دیدند، گفتند محمدعلی اکبری مجروح شده است. خبر را باور نکرد. دلشوره غریب در دلش حاکی از خبرهایی بود که نمیخواست باورش کند: به مادر و خواهران همسرم خبر دادم. همه به خانه ما آمدند. کمکم برادران و پسرعموهای همسرم و بعضی اقوام دور و نزدیک و همسایهها هم آمدند. گریهها و ضجههای برادران و پسرعموها در آغوش هم پرده از روی واقعیت تلخ سفر بیبازگشت مَرد خانوادهام برداشت.
تا وقتی مسئولان سپاه بیایند، خانه محمدعلی پر شده بود از مهمانانی که به سرسلامتی و عزاداری آمده بودند، بیآنکه کسی جرئت بر زبان آوردن خبر شهادتش را داشته باشد. خانه پر شده بود از زنان و مردان سیاهپوش.
همسر شهید یک حرف دل هم دارد که دوست دارد بگوید؛ حرفی که روی دلش خیلی سنگینی میکند. او از حرفهایی که پشتسر رزمندگان مدافع حرم گفته میشود، آزرده خاطر است؛ اینکه جانشان را با پول معاوضه میکنند و برای پول به این راه میروند: همسر من کارگر بود. کار هم برایش کم نبود. حقوقی که به او در مدت حضورش در جبهه سوریه میدادند، ماهی ۳ میلیون تومان بود. وقتی هم که مأموریتش تمام میشد و در ایران بود، هیچ حقوقی نمیگرفت.
او حتی وقتی مجروح شد، بهدلیل هزینههای زیاد درمان و نداشتن بیمه، آنهمه درد کشید. اینها درد است که عدهای بگویند او یا بقیه رزمندگان مدافع حرم برای پول به سوریه میروند. محمدعلی جانش را سر اعتقاد و عشق به بیبیزینب (س) داد و بالاخره به آرزویش رسید، اما ما ماندیم و حسرت دیدنش.
سکوت فضای خانه را پر کرده است و هر کسی گوشهای آرام اشک میریزد. دخترک روسری مشکی حالا کمی به ما نزدیک شده است و گوشی را نشانمان میدهد. روی صفحه گوشی ویدئویی از آخرین خداحافظی است. دخترک روی دکمه شروع میزند و با نگاهش از ما میخواهد فیلم خداحافظی پدرش را تماشا کنیم.
فاطمهخانم؛ خواهر کوچکتر شهید:
وقتی برادرم به سوریه رفت، من حامله بودم. یک روز که تماس گرفته بود، گفت خواهرجان، من رفتم حرم حضرتزینب (س) برای سلامت تو و بچهات خیلی دعا کردم. وقتی خبر شهادت برادرم را شنیدم، خیلی غصه میخوردم که رفت و فرزندم را ندید. قبل سوم شهید بود که در مسیر بهشترضا (ع) بودیم و خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در خانهام نشستهام. محمدعلی وارد اتاق شد و بهسمت فرزند بیستروزهام رفت.
او را در آغوش گرفت و بوسید. بعد از همان راهی که آمده بود، برگشت. اصرارش کردم داداش بیشتر بمان ببینمت. گفت نه باید بروم، مهمان دارم. چشم که باز کردم، دیدم در بهشترضا (ع) هستیم.
ضیا اکبری؛ یکی از برادران بزرگتر شهید:
برادرم بینهایت خانوادهدوست و مهربان بود. او هروقت فرصت میکرد، بچهها را به سفر و تفریح میبرد. بسیار احترام بزرگتر بهویژه پدر و مادرمان را داشت. هر زمان به دیدار مادرمان میآمد، دستانش را میبوسید و از او طلب دعای خیر و عاقبتبهخیری میکرد. یک روز پس از روز پدر، برای تبریک به من زنگ زد و گفت اینجا امکانات خیلی کم و دسترسی خیلی سخت است. عذر تقصیر خواست برای یکروز تأخیر در تبریکگویی. محمدعلی بسیار عاشق شهادت بود.
آخرینبار که میخواست به سوریه برود، عکس پدرمان را بارها در آغوش گرفت و بوسید. مدام التماس شهادت داشت. در آخرین تماس گفت: تو برادر بزرگتر من هستی، دعا کن به آرزویم برسم. گفتم: تو زن و فرزند داری. جای تو که پیش حق محفوظ است. زن و فرزندانت اینجا بیپناه چه کنند؟ گفت: آنها هم خدایی دارند که پناهشان خواهد بود.
* این گزارش شنبه ۱۹ اسفندماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۹ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.